زايمان و تولد پرنسس زيباي من
سلام گل مادر
تو اين نه ماه گذشته هرچي برات نوشتم تو توي دلم بودي
و حست ميكردم اما الان يه تفاوت خيلي بزرگ داره
تو كنارمي
تو بغلمي
دارم ميبينمت
الان به چشماي قشنگت نگاه ميكنم و برات مي نويسم
مادرم بازم عجله كردي
عجله كردي كه زودي بياي تو اين دنياي بزرگ
شما قرار بود اوايل فروردين بدنيا بياي
ولي خوب مثل اينكه دلت برا بغل مامي و بابا تنگ شده بود حسابي
بابايي ديشب چون خيلي نگران من و شما بود
ديگه طاقت دوري رو نداشت و زودي راه افتاد بسمت كرمانشاه
خدا رو شكر كه بموقع اومد
بابايي صبح ساعت 5 رسيد
با خودش كله پاچه و نون سنگك هم آورده بود
بعدشم نشستيم حسابي صبحونه خورديم
يكم دلم درد ميكرد ولي خوب زياد نبود منم جديش نگرفتم
چون شب قبلش هم خوب نخوابيده بوديم همگي گرفتيم خوابيديم
ساعت ده صبح با بابا كامران رفتيم بسمت بيمارستان
سرخيابون بوديم كه به بابايي گفتم بريم اول يه سر به ارسام بزنيم
بعد بريم برا چكاپ
شانس اوردم بابايي حرفمو گوش نكرد
وگرنه بگمونم وسط خيابون دردم ميگرفت
تا رفتيم بيمارستان زودي معاينم كردن
و گفتن بعله اماده شدي براي ورود به اين دنيا نفس من
خيلي ترسيدم
اصلا امادگيشو نداشتم
خيلي يهويي شد
تموم بدنم داشت ميلرزيد
شانسي خانوم دكتر اونجا بود و فورا منو بردن تو اتاق عمل
ساعت ده و نيم تو بيمارستان بوديم
ساعت يازده منو بردن اتاق عمل
ساعت يازده و پنجاه دقيقه هم بزرگترين لحظه زندگي من بود
لحظه اي كه تورو ديدم
تازه از شيكمم اومده بودي بيرون
از خانوم دكتر خواستم تورو بهم نشون بده
بعدشم ساعت رو ازش پرسيدم
حس خيلي خوبي بود
بزرگترين و زيباترين لحظه زندگيم بود
ساعت دوازده و دوازده دقيقه هم شما رو به بابايي نشون دادن
بابايي با ديدنت اشك اومده بود تو چشماش براي اونم لحظه بزرگي بودي
اين اولين لحظه ديدار تو با باباي هستش كه از شما عكس گرفته