قربوني
ابنبات انگشتي
نفس مامان برا اولين بار دستتو كردي تو دهنت نفسم خيلي جالب بود (16 ارديبهشت 92) انگشتاتو ميكني تو دهنتو و بعدشم حالت بهم ميخوره ...
نویسنده :
مامان و بابا
20:00
خيلي خسته ام
خيلي خسته ام، خيلي از ديشب تا نه صبح امروز نخوابيدي (15 ارديبهشت 92) از يه طرف خستگي، از يه طرف تنهايي خيلي اذيت ميشم كاشكي مادري پيشمون بود تنهايي داره داغونم ميكنه از خونه هم كه بيرون نميتونم برم امروز كلي با خودم كلنجار رفتم كه برم بيرون بعد از كلي دل دل كردن تصميم گرفتم بزنم بيرون لباسات رو تنت كردم كالسكه ات رو اماده كردم همين كه پامون رسيد به حياط شروع كردي به نق زدن راستش ترسيدم ديگه برم بيرون زودي برگشتيم تو ...
نویسنده :
مامان و بابا
22:00
ركورد جديد
واي مامي جون ديشب ركورد زدي يه كله تا هفت صبح بيدار بودي من ديگه داشتم بيهوش ميشدم تا ساعت چهار تو بغل من بودي بعدش بابايي از سركار برگشت و دادمت تحويل بابا تا پنج بابايي نگهت داشت بعدش دوباره شيفت خودم شروع شد اينم عكساي امروز كه تا ظهر خوابيدي ...
نویسنده :
مامان و بابا
20:40
اولين حموم تو خونه خودمون
نفس مامان امروز صبح (12 ارديبهشت 92) كه پاشديم با بابايي برديمت حموم خيلي خنده دار بود نفسم بابايي مي ترسيد خوب بغلت كنه اين اولين حموم بود تو خونه خودمون ...
نویسنده :
مامان و بابا
22:00
شير خشك
نفس مامي تنها شديم من و تو بابايي شب كار و من و تو تنها مونديم خيلي سخته خيلي وقت نميكنم به خودم برسم حس ميكنم شيرم خيلي كمتر شده تو اين مدت كه تبريز بوديم هر روز صبح كه بيدار ميشدم برات شير ميدوشيدم و اخر شب بهت ميدادم ولي الان كه برگشتم خونه (11 ارديبهشت 92) نه وقت ميكنم و نه حتي شيرم كافيه مجبور شدم بهت شير خشك بدم بصورت كمكي ...
نویسنده :
مامان و بابا
22:01