شایلینشایلین، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره

نی نی ناز مامان و بابا

اولين خريد

با تو هر روز دارم اولين ها رو تجربه ميكنم گلم امروز (27 ارديبهشت) هم يه جورايي اولين بود اولين خريدي كه دوتايي رفتيم من و تو و ارسام و خاله با هم رفته بوديم خريد خيلي جالب بود هركي شماهارو ميديد فكر ميكرد دوقلو هستيد   ...
27 فروردين 1392

يك ماهگي

طلاي مامان امروز (24 فروردين) يه ماهه شدي عزيزم ايشالا 120 سالگيت رو جشن بگيري گلم امروز برات جشن گرفتيم كلي عكس انداختيم شما خودت نميتونستي كيكت رو ببري ولي خوب ماماني من بجاي شما بريدم ايشالا سال ديگه خودت كيكت رو مي بري نفسم اينم پرنسس طلا كه كنار كيكش خوابش برده     اينم شما و ارسام طلا   ...
24 فروردين 1392

تبريز

گل مادر خسته نباشي نفسم خدا رو شكر ديروز (15 فروردين) خيلي دخمل خوبي بودي تو راه اذيت نكردي گريه هم نكردي زياد ووووووي فقط يه بار پوپ كردي كه مجبور شدم بدون اب پوشكتو عوض كنم در كل خوب بود و سخت نبود براي ما ولي ارسام يكمي بي تابي كرد چند باري هم پوپ كرد اما حالا شكر خدا تبريزيم اينم اولين عكساي شما تو خونه مادري و پدري     ...
17 فروردين 1392

سفر به تبريز

سلام پرنسس من اگه خدا بخواد فردا (15 فروردين) راهي ميشيم به سمت تبريز نفس من. بابايي چند روز پيش (9 فروردين) اومدن اصفهان و ما مونديم اينجا. تنهايي برام سخت بود واسه همينم ما مونديم تا شما يكمي بزرگ تر بشي بعدش بيايم خونه. راستي خاله و ارسام هم با ما ميان تبريز. مطمئنا خيلي بهمون خوش ميگذره.   ...
14 فروردين 1392

سيزده بدر

سيزده تون بدر پرنسس من امسال شما و ارسام براي اولين بار رفتين سيزده بدر البته خيلي نتونستيم بيرون بمونيم چون من حالم زياد خوب نبود و زودي برگشتيم اينم چند تا عكس كه تو خونه ازتون گرفتيم   ...
13 فروردين 1392

حس خوب مادر شدن

مادر شدن پدر شدن بودن تو يه عضو جديد كوچولوي من همشون زيباست خيلي زيبا حس خوبيه خيلي خوب . . . پرنسس من در 15 روزگي (نهم فروردين) تو بغل بابايي جون بابايي امشب ميره بسمت اصفهان و ما رو اينجا ميزاره ميدونم خيلي دلتنگت ميشه ولي خوب چون تنهاييم مجبوريم بمونيم اينجا تا شما يكمي بزرگتر بشي     ...
9 فروردين 1392

سال تحويل

    سال تحويل امسال با همه سالها فرق داشت ما امسال سر سفره هفت سينمون دو تا گل داشتيم دو تا هديه كه خدا بهمون داده بود شايلين و ارسام خدا جون ازت ممنونم ممنونم كه خانوادمونو بزرگتر كردي ممنونم كه من رو لايق مادر بودن دونستي   ...
30 اسفند 1391

زايمان و تولد پرنسس زيباي من

سلام گل مادر تو اين نه ماه گذشته هرچي برات نوشتم تو توي دلم بودي و حست ميكردم  اما الان يه تفاوت خيلي بزرگ داره تو كنارمي تو بغلمي دارم ميبينمت الان به چشماي قشنگت نگاه ميكنم و برات مي نويسم مادرم بازم عجله كردي عجله كردي كه زودي بياي تو اين دنياي بزرگ   شما قرار بود اوايل فروردين بدنيا بياي ولي خوب مثل اينكه دلت برا بغل مامي و بابا تنگ شده بود حسابي بابايي ديشب چون خيلي نگران من و شما بود ديگه طاقت دوري رو نداشت و زودي راه افتاد بسمت كرمانشاه خدا رو شكر كه بموقع اومد بابايي صبح ساعت 5 رسيد با خودش كله پاچه و نون سنگك هم آورده بود بعدشم نشستيم حسابي صبحونه خوردي...
25 اسفند 1391

ديدار با بقيه

ساعت دو و ربع بود كه شما رو تحويل دادن مادري تا ديدت بهم گفت عين بچگي هاي خودمه يه صورت سفيد و تپلي فقط يه ذره اخمو بودي نفسم ساعت دو نيم هم برا اولين بار جلو سينه گرفتمت خيلي حس عجيبي بود من شير دادن رو بلد نبودم شما هم شيرخوردن رو عزيزم تقريبا تموم روز جلو سينم بودي   ...
25 اسفند 1391