شایلینشایلین، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 2 روز سن داره

نی نی ناز مامان و بابا

دخمل خوردني

داري روز به روز جذاب تر ميشي(2 خرداد) حسابي هم خوشگل شدي نفسم من كه حسابي دلم ميخواد گازت بگيرم حركت دست و پاهات هم منظم تر شده وقتي داري ميمي ميخوري همزمان با دست و پاهات هم بازي ميكني خلاصه حسابي با نمك شدي بابايي هم خيلي دلش برات تنگ شده منم تنها كاري كه از دستم برمياد اينه كه براش عكس بفرستم اونم طفلي فقط عكساتو ميبينه ...
2 خرداد 1392

واكسن دو ماهگي

نفس مامان دو ماهه شدي بسلامتي خدا خودش پشت و پناهت باشه امروز صبح با پدري و مادري(25 ارديبهشت) برديمت مركز بهداشت خيلي از اين واكسن ميترسيدم ولي خدا رو شكر تا الان كه اذيت نكردي عمرم منم هر چهار ساعت بهت استامينفون دادم نفس مامان وزنت 4800 بود                                  ...
25 ارديبهشت 1392

ابنبات انگشتي

نفس مامان برا اولين بار دستتو كردي تو دهنت نفسم خيلي جالب بود (16 ارديبهشت 92) انگشتاتو ميكني تو دهنتو و بعدشم حالت بهم ميخوره   ...
16 ارديبهشت 1392

خيلي خسته ام

خيلي خسته ام، خيلي از ديشب تا نه صبح امروز نخوابيدي (15 ارديبهشت 92) از يه طرف خستگي، از يه طرف تنهايي خيلي اذيت ميشم كاشكي مادري پيشمون بود تنهايي داره داغونم ميكنه از خونه هم كه بيرون نميتونم برم امروز كلي با خودم كلنجار رفتم كه برم بيرون بعد از كلي دل دل كردن تصميم گرفتم بزنم بيرون لباسات رو تنت كردم كالسكه ات رو اماده كردم همين كه پامون رسيد به حياط شروع كردي به نق زدن راستش ترسيدم ديگه برم بيرون زودي برگشتيم تو ...
15 ارديبهشت 1392

ركورد جديد

واي مامي جون ديشب ركورد زدي يه كله تا هفت صبح بيدار بودي من ديگه داشتم بيهوش ميشدم تا ساعت چهار تو بغل من بودي بعدش بابايي از سركار برگشت و دادمت تحويل بابا تا پنج بابايي نگهت داشت بعدش دوباره شيفت خودم شروع شد اينم عكساي امروز كه تا ظهر خوابيدي ...
13 ارديبهشت 1392

اولين حموم تو خونه خودمون

نفس مامان امروز صبح (12 ارديبهشت 92) كه پاشديم با بابايي برديمت حموم خيلي خنده دار بود نفسم بابايي مي ترسيد خوب بغلت كنه اين اولين حموم بود تو خونه خودمون                                              ...
12 ارديبهشت 1392

شير خشك

نفس مامي تنها شديم من و تو بابايي شب كار و من و تو تنها مونديم خيلي سخته خيلي وقت نميكنم به خودم برسم حس ميكنم شيرم خيلي كمتر شده تو اين مدت كه تبريز بوديم هر روز صبح كه بيدار ميشدم برات شير ميدوشيدم و اخر شب بهت ميدادم ولي الان كه برگشتم خونه (11 ارديبهشت 92) نه وقت ميكنم و نه حتي شيرم كافيه مجبور شدم بهت شير خشك بدم بصورت كمكي ...
11 ارديبهشت 1392

خونه خودت

سلام گل من خوش اومدي به خونه بالاخره سفرمون تموم شد مامي جون ساعت هفت عصر بليط داشتيم وقتي رسيديم به اصفهان بابايي با يه دسته گل خوشگل اومد دنبالمون احتمالا تنهايي يكم اذيت بشيم ولي خب اينطوري ديگه بابايي تنهاي نميونه اخه بابايي هم گناه داره و دلش برا شما تنگ ميشه اينم اولين عكس شما تو خونه خودت (دهم ارديبهشت)   ...
10 ارديبهشت 1392